شب سرآغاز بدبختی من بود.. شبی سرد و بارانی… خانه ای کوچک و حوضی بزرگ پر از ماهی های رنگی. چه کسی باور می کرد که من… تنها دختر سید معتمد دل از خانه ای به این باصفایی بکنم و دنیای گرگ های میش نما وارد شوم.. همه چیز از تنهایی شروع شد…
مادرم صبح تا شب در خانه کار می کرد و توجهش به مرغ و خروس توی حیاط بود و غیبت های اقدس خانوم همسایه وراجمون و پدرم سید علی.. معتمد محل بود. صبح تا شب کارش این بود که مغازه را رها کند و به کار مردم برسد.. من تنها بودم.. خواهر و برادری نداشتم…
چه کسی می گوید مقصر من هستم؟‌ بیایید… بیایید ببینید که من اینجا هم تنها هستم! تازه چهارده سالم بود… اوج دوران بلوغ… اوج احساسات… اوج شهوت های زودگذر… تو مدرسه هم هیچ کسی از من خوشش نمیومد… فقط سارا… دختر زیبا و قد بلند اما زورگو و تنبل روزی سراغم آمد.. روزی که از این همه بی توجهی خسته شده بودم..
سارا کلاس سوم راهنمایی بود و من دوم… البته اون یک سال هم رد شده بود
وقتی اشکامو پاک کرد و بغلم کرد حس کردم کسی هم از من یادی کرده… پس خدا هنوزم به فکرمه
اون بود که اولین بار پای منو به یک پارتی (مثلا تولد سمیرا جون) دعوت کرد. در حالی که سمیرا جونی وجود نداشت… من که تا آن روز از میدان آزادی بالاتر را تنهایی نرفته بودم با او به یکی از محله های بالای شهر که بعدا فهمیدم زعفرانیه است رفتم… لباس هایم مناسب همچین جایی نبود و باز افسرده و غمگین شدم و به خودم و جد و آبادم لعنت فرستادم… اما باز هم سارا کنارم آمد و با دست به پشتم زد و گفت: کجایی بابا؟
نگاه شرمساری به سارا کردم و گفتم بهتره من برگردم خونه!! از نگاهم فهمید منظورم چیست و با لبخند گفت: این که چیزی نیست رفیق… من فکر همه جاشو کردم.


موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ا 12:7 نويسنده : soheil ا

در اوزاکای ژاپن ، شیرینی سرای بسیار مشهوری بود، شهرت آن به خاطر شیرینیهای خوشمزهای بود که می پخت .
مشتری های بسیار ثروتمندی به این مغازه می آمدند ، چون قیمت شیرینی ها بسیار گران بود.
صاحب فروشگاه همیشه در همان عقب مغازه بود و هیچ وقت برای خوش آمد مشتری ها به این طرف نمی آمد ، مهم نبود که مشتری چقدر ثروتمند است.
یک روز مرد فقیری با لباسهای مندرس و موهای ژولیده وارد فروشگاه شد و عمداً نزدیک پیشخوان آمد قبل از آنکه مرد فقیر به پیشخوان برسد ، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بیرون پرید و فروشندگان را به کناری کشید و با تواضع فراوان به آن مرد فقیر خوش آمد گفت و با صبوری تمام منتظر شد تا آن مرد جیب هایش را بگردد تا پولی برای یک تکه شیرینی بیابد.
صاحب فروشگاه خیلی مؤدبانه شیرینی را در دستهای مرد فقیر قرار داد و هنگامی که او فروشگاه را ترک می کرد ، صاحب فروشگاه همچنان تعظیم می کرد. وقتی مشتری فقیر رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند و پرسیدند که در حالی که برای مشتریهای ثروتمند از جای خود بلند نمی شوید ، چرا برای مردی فقیر شخصاً به خدمت حاضر شدید؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت : مرد فقیر همه پولی را که داشت برای یک تکه شیرینی داد و واقعاً به ما افتخار داد این شیرینی برای او واقعاً لذیذ بود.
شیرینی ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر که برای مرد فقیر، خوب و باارزش است.


موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ا 12:6 نويسنده : soheil ا

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می‏نشست و تمام چیزهائی که بیرون از پنجره می‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏کرد.

پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبائی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می‏کردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏کرد، هم اتاقیش چشمانش را می‏بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏کرد و روحی تازه می‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد.

مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره می‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏کرده است.

پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود.


موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ا 12:5 نويسنده : soheil ا

سوسکی با حالتی شکایت آمیز به سراغ خداوند آمد و به او گفت: چرا مرا بگونه ای آفریدی که کسی دوستم ندارد؟ می دانی که چه قدر سخت است که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن… خدا هیچ نگفت.
سوسک ادامه داد: به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است، چشم ها را آزار می دهم، دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند. برای این که زشتم، زشتی جرم من است. خدا هیچ نگفت. دوباره گفت: این دنیا فقط مال قشنگ هاست، زیباییهاست، مال گل ها و پروانه ها، مال قاصدک ها است. مال من نیست.
خدا گفت: چرا، مال تو هم هست. دوست داشتن یک گل، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار بزرگی نیست، اما دوست داشتن یک سوسک، دوست داشتن ” تو ” کاری دشوار است. دوست داشتن، کاری است که از درون پاکیزه بر می آید، و همه کس رنج پاک کردن درون خود را به خود نمی دهد. ببخش کسی که تو را دوست ندارد، زیرا که هنوز مومن نیست، زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته، او ابتدای راه است.
مومن دوست می دارد. همه را دوست می دارد. زیرا همه از من هستند و من زیبایم ، چشم های مومن جز زیبایی نمی بیند. زشتی در چشم هاست. در این دایره ، هر چه که هست زیباییست…
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود، هر چند که اگر خوب بنگری شیطان نیز زیباست!
حالا قشنگ کوچکم! نزدیک تر بیا و غمگین نباش. قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست.


موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ا 12:4 نويسنده : soheil ا
normal_kolbeyeshgh.ir-Love10863
 

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید

 

 

که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است.

 

 

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد

 

 

شاگرد لب به سخن گشود و از بیوفایی یار صحبت کرد

 

 

و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده

 

 

و پیشنهاد ازدواج دیگری را پذیرفته است !

 

شاگرد گفت که سالهای متمادی عشق

دختر را در قلب خودحفظ کرده بود

 

 

و بارفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند

 

 

باید برای همیشه باعشقش خداحافظی کند.

 

 

شیوانا با تبسم گفت :

 

اماعشق

تو به دخترک چهربطی به دخترک دارد!؟

 

 

شاگرد با حیرت گفت:

 

ولی اگر او نبود این عشق

و شور و هیجان هم در وجود من نبود!؟

 

 

شیوانا با لبخند گفت:

 

چه کسی چنین گفته است؟! تو اهل دل و عشق

ورزیدن هستی

 

و به همین دلیل آتش عشق

و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است.

 

 

این ربطی به دخترک ندارد. هرکس دیگر هم جای دختر بود

 

تو این آتش عشق

را به سمت او می فرستادی.

 

بگذار دخترک برود! این عشق

را به سوی دختر دیگری بفرست.

 

مهم این است که شعله این عشق

را در دلت خاموش نکنی .

 

 

معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد!

 

 

دخترک اگررفت با رفتنش پیغام داد که لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد.

 

 

چه بهتر!

 

 

بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان

 

 

فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند! به همین سادگی!

 

 

نامه ای به خدا که به واقعیت پیوست !!!

 

 


موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز ، ،

تاريخ : سه شنبه 3 ارديبهشت 1392 ا 12:0 نويسنده : soheil ا
صفحه قبل 1 صفحه بعد
Weblog Themes By سایت عاشقانه